نی نی ماماننی نی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

مامان آرام

20

عزیز دلم سلام میخواستم از حالم برات بنویسم که خدا رو شکر خیلی بهترم عزیزم دیشب25/7/93 با بابایی بعد از مدتها رفتیم بیرون رفتیم یه کم تو تهرانپارس گشتیم... هوا خیلی خوب بود بارونم گرفت احساس میکردم توام داری حال میکنی از این هوای خوب انقد تکون میخوردی که وسط خیابون یهو قلقلکم میومدو دستمو میگرفتم به دلمو میخندیدم بابایی که دیگه کلی قربون صدقت میرفت عزیز دلم مامان خیلی دوست داره هااا   ...
26 مهر 1393

19

سلام پسر خوبم مهربونم که که انقد آقایی شما حال مامانی این مدت خیـــــــــــــــلی بد بود اگه بخوام تعریف کنم خیلی طول میکشه و از حوصله و طاقت من دوره... فقط اینو بگم که مامانت خیلی درد کشید این مدت خیلی زیاد... روزی 2 تا شیاف با روزی 2 تا امپول روغنی میزد ولی هرروز بدتر میشد بابایی دیگه وقتی میخواست برام امپول بزنه گریه اش میگرفت که دیگه کجا باید بزنه چون تمام پشتم از جای امپولا متورم شده بود چندروز پیش اتفاق خیلی عجیبی برام افتاد که دیگه یقیین پیدا کردم تورو از دست دادم چون چیزایی که از بدنم خارج میشد تا حالا به چشم ندیده بودم دیگه همه گفتن دکترت به درد نمیخوره و باید بری یش دکتر پور ابریشمی......
22 مهر 1393

17

جمعه دوباره خونریزی کردم این روزا برام مث کابوس میمونه خیلی وحشتناک انقد ترس اسیب رسیدن به تو یا خدای نکرده نبودنت داغونم میکنه که دردای زیادم یادم میره امروز میرم دکتر فقط التماس خدا میکنم که حالت خوب باشه همین....
12 مهر 1393

16

سلام پسرگلم میخواستم زودتر وبو آپ کنم ولی نشد اخه حال مامانیت اصن خوب نیست جمعه 4/07/93 بدترین روز مامانیت بود صبح از خواب بیدار شد دید کلی خونریزی کرده دور از جونت مامانم فکر کردم دیگه تورو ندارم کلی گریه کردمو با بایی و مامان بزرگ بابابزرگ رفتیم بیمارستان سوم تهرانپارس به قدری درد داشتم که نمیتونستم صاف وایستم... خلاصه رفتم سونوگرافی دکتر گفت بچه سالمه وقتی صدای قلبتو گذاشت پخش شد دیگه خدا انگار بهشتو بهم داد گریم گرفت بابایی و مامان بزرگتم کلی گریه کردن خیلی روز بدی بود بهم گفتن جفتت پایینه باید استراحت مطلق باشی خیلی دردناک بود....اقا دکتره گفت بچت پسره هیچیشم نیست پاشو برو بابا با این پسرت(به شوخی) ...
9 مهر 1393

16

وای خدایا این چه اتفاق بدی بود امروز ظهر یهو دلم درد گرفت رفتم خوابیدم بیدار شدم احساس خیسی کردم به لباسم دست زدم دیدم خیسه ترسیدم زود پتوی زیربمو نگاه کردم دیدم خونیه خدایاااااااااا چقد گریه کردم درست میدیدم خونریزی کردم خدای بزرگ دارم سکته میکنم زود زنگ زدم به دکترم که متاسفانه رفته سمینار  خارج از ایران... به منشی اش که منم میشناسه گفتم ماجرا چیه اونم زود زنگ زد به دکترو بهش گفت ولی دکتر گفت هیچی نیست نترس فقط شیاف سیکلوژست-پروژسترون بزن هر 12 ساعت قطعم نکن خدای من چقد گریه کردم یا امام جواد امشب شب شهادت شماست بچمو خودت نگه دار مامان قشنگم مامانو تنها نذاریا عزیز دلم اروم پیشم باش خ...
2 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مامان آرام می باشد